کیوسک



۱۳۹۸/۷/١٠
امروز برای برگشتن سرویسم با ه. یکی بود. اولش بیشتر با افرا حرف می‌زدیم و اونم یه‌کم مشارکت می‌کرد ولی وقتی افرا پیاده شد ما دوتا مونده بودیم عقب و الهه جلو. کل راهو حرف زدیم. از امروز، دیروز، حال و گذشته ای که برای من انگار صد سال گذشته بود ازش، نه سه سال. صد سالی که انگار من یم‌بار کاملا از بین رفتم و دوباره به وجود اومدم. و جالبی‌ش این بود که وقتی ما ازش حرف می‌زدیم جوری بود که انگار همه‌چی همین دیروز اتفاق افتاده. همین دیروز دستای همو ول کردیم بی اینکه خبر داشته باشیم زندگی قراره کجای آینده دستامونو دوباره بذاره توی دستای همدیگه. راهی که تا ابد طول می‌کشید توی یه چشم بهم زدن تموم شد و می‌دونی چه اتفاقی افتاد؟ پرت شدم به جایی شبیه دنیای ذهنی رایلی و لحظه‌ای که اون ارابه‌ای که با بینگ‌بانگ ساخته بودن پرت شد توی دره ی فراموشی، ولی شادی و بینگ‌بانگ واسه‌ش آهنگ خوندن و ما یه لانگ‌شات دیدیم از یه دره ی عمیق و تاریک پر از خاطرات فراموش شده که یه ارابه رنگین کمونی توش روشن و خاموش می‌شه. با این تفاوت که این یکی، دنیای ذهنی من بود و این من و ه. بودیم که ناخودآگاه داشتیم برای ارابه ی خاطرات مشترکمون که پرت شده بود توی دره فراموشی من، آهنگ می‌خوندیم.
رنگ اون خاطره‌ها قشنگ بود. مثل اونجایی که مرجان فرساد می‌خونه "خونه ی ما دور دوره، پشت کوهای صبوره" یا اونجایی که گروس می‌گه " بازمی‌گردم به تمام رنگ‌های رفته‌ی دنیا "
بعد از مدت‌ها انگار دوباره برای چند دقیقه، کسی رو دوباره پیدا کرده بودم که دستش به جاهایی از خاطراتم می‌رسید که شاید دلتنگشون بودم، شاید می‌خواستم به یادشون بیارم. کسی که می‌شد بدون زور و سختی، بلند و بی‌دغدغه از روزهای دور گفت و خندید کنارش. می‌شد بی‌دغدغه خندید و خاطره گفت و خوب بود، حداقل برای چند دقیقه؛ قبل از این‌که از اون ماشین پیاده شم، دوباره غریبه شیم و دور. توی راهروها رد شیم از کنار هم، شاید با سلام خالی، یا یه لبخند محو.
و اون‌جا، برای چند لحظه احساس کردم کسی هست که من کنارش راحتم اما نمی‌شه برگردیم به‌هم انگار. نمی‌شه، نمی‌خواد، یا نمی‌تونم نمی‌دونم. حتی نمی‌تونم تشخیص بدم چند درصد از اون حال خوب من توی اون چند دقیقه متقابل بوده و این سخته.
توی این روزایی که من دارم دست و پا می‌زنم برای پیدا کردن کسی که قلبمو گرم نگه داره کاش می‌شد نزدیک‌تر نگه‌دارم به خودم، کسی رو که راحت و قدیمیه و مرور کردنش شبیه صدای ت خوردن برگا تو بهار، احساس کر شدن از صدای خنده‌هامون توی سرویس،شبیه لم دادن روی کاناپه نارنجی سنترال پرک.

به قول یه نفر، از اینا که مایت دیلیت لِیدر :)) حتی درباره خصوصی یا عمومی گذاشتن‌اش هم مطمئن نیستم چندان.


مشکل تو همینه که درد رو، دِین خودت می‌دونی به دنیا. می‌گی چرا خدا می‌فرستدمون رو زمین، درد رو می‌ده بهمون و بعد بغل‌مون نمی‌کنه. ولی ببین، دنیا خیلی بزرگتر از اونه که به دین من و تو احتیاجی داشته باشه. هیچ‌کدوم از آدمای این زمین هم که نباشن، دنیا به جبر خودش ادامه می‌ده. درد، دِین توئه به خودت، به لحظه‌هایی که حس می‌کنی خوشبختی؛ تلنگریه که می‌خواد یادت بیاره چی داری، و تو حواست نیست. به آدمات حواست نیست. به دنیات حواست نیست.
درد، پاره‌ای از وجودته. مثل لبخندت. مثل نگاهت. نپرس چرا هست، چون خودش دلیل حضورشو فریاد می‌زنه. اگه من درباره‌اش بهت بگم، باورم نمی‌کنی؛ پس خودت باورش کن. مثل من که یه روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم قد کشیدم. دیدم ئه! باور دارم به درد.
اگه درد نباشه، دیگه هیچ صبحی نمی‌تونی نور خورشید رو ببینی و حس کنی قد کشیدی. به‌خاطر درده که قد کشیدن رو می‌فهمی. الآنم مهم نیست اگه حرفامو نمی‌تونی ادامه بدی یا روشون تمرکز کنی. فقط بمونن توی ذهنت؛ شاید توی خواب، توی تاریکی اتاق، وقتی بارون می‌زد، چرخیدن توی سرت؛ فهمیدی کجایی.
 

می‌گم آرزو کردن محدودیت نداره. می‌تونم قد همه ی ستاره ها آرزو کنم؛ ولی اگه ستاره ها هم محدودن، همه‌اش مال تو. 

می‌گه مگه آدم به چندتاش می‌تونه فکر کنه؟ 

می‌گم به همه‌اش. و همه‌اش ممکنه یه چیز باشه گاهی. 

می‌گه: اون‌قدری که دنیا بچرخه تا برآورده شن. 

می‌گم: برآورده شدنش مهم نیست. من آرزو می‌کنم. و اگر قرار باشه اتفاق بیفته، دنیا خوب بلده چرخیدنو.


یک شب خوابیدم و صبح که بیدار شدم، تصمیم گرفته بودم استعاری نباشم!

و آن صبح ِ شنبه، من تمام دوستان ِ مسجّعم را از دست دادم.

و آن صبح ِ شنبه، من مثنوی ِ بلندبالایی را در خود به خاک سپردم.

و بعد از آن، تمام قافیه ها از من پر کشیدند.


شده ام مصداق عینی حرف آن فیلسوفی که -یادم نمانده که بود و- می گفت تو، فقط یک بار می توانی پایت را داخل رودخانه بگذاری چون دفعه ی بعدی که این کار را تکرار کنی، نه تو همان تو » ی یک لحظه قبل هستی و نه رودخانه. چون رودخانه در جریان است و تو نیز.

حالا مطمئنم اگر همین لحظه خوبم، تضمینی نیست که یک لحظه ی دیگر هم خوب مانده باشم. رسمش همین شکلی ست؟


*عنوان از قیصر امین پور عزیز عزیزم است.


١٣٩٨/٢/٢٨
[ به وقت ِ یک روز مانده به پایان ]
 
آن روزهای اول که برای ثبت نام می‌آمدیم، ساختمانی آبی- خاکستری بود با نمای آلومینیومی شبیه کارخانه‌های آدم آهنی سازی توی کارتون‌ها.
اولین باری که خیابان ِ عابدینی زاده را در امتداد درازای دبیرستان آینده ام قدم می‌زدم، نمای بیرونی راهروهایی را دیدم که انگار هرگز تمام نمی‌شدند. آن روز با خودم فکر کردم که پیمودن هر کدام از آن راهروها، حداقل ده سال طول می‌کشد. نمی‌دانستم روزی خواهد رسید که من، پس از سه سال، درحالی این کارخانه ی کوچک را وداع می‌گویم که سر تا ته این راهروها را صدها بار پیموده‌ام و تمام این رفت و آمدها انگار که تنها به قدر چند لحظه ی کوتاه زمان برده است.
سال اول، ما 701 بودیم. اولین کلاس ِ طبقه ی سوم که پنجره اش رو به باغچه ی حیاط باز می‌شد. خیلی‌ها از قبل یکدیگر را می‌شناختند و خیلی‌ها غریبه بودند اما نه آشنایی‌ها با همان شکل پیشین ادامه یافت و نه غریبگی‌ها و بالاخره هر کدام از ما فهمید پشد کدام میز و کنار کدام آدم‌ها حال بهتری دارد. فهمیدیم کجای خط تولید این کارخانه ی کوچک را باید در دست بگیریم.
هنوز خیلی چیزها برای کشف کردن داشتیم و یکی از اولین چیزهایی که خیلی زود کشف کردیم این بود که اینجا خبری از خوب‌ها و خیلی‌خوب های دبستان نیست. اولین امتحان زیست را که دادیم حساب کار دستمان آمد. نمره ی هجده، کلاً یکی داشتیم و نمره های تک رقمی و زیر 14 تا دلتان بخواهد. دروغ چرا، من با ارفاق 10 گرفتم.
کمی بعد از آن فهمیدیم دستمان آن‌قدرها هم برای خوش‌گذرانی های اعیانی که انتظار داشتیم باز نیست و آواز دهلی که برایمان در وصف دبیرستان نواخته اند، از دور خوش بوده است. اما راه خوش گذراندن را زود یاد گرفتیم. فهمیدیم تا وقتی که جارو باشد و نیمکت و حیاط، چیزهای دیگر بهانه‌اند. دل خوش کردیم به پرسه های بی مجوز و کی یا با مجوز و محترمانه در آزمایشگاه های زیست و شیمی و بوی تینر و رنگ اتاق هنر و ماکت‌های اتاق مطالعات اجتماعی و کلاس‌های گاه و بیگاهی که در سایت کامپیوتر با آن قفل پر ماجرایش تشکیل می‌شدند. و این هنوز اول راه بود. 
سال بعد از آن، ما 8/1 بودیم. دیگر کلاسی نداشتیم که خودمان را بهش متعلق بدانیم اما در عوض، حالا تمام مدرسه مال ما بود. تمام کلاس‌ها و تمام راهروها مال ما بودند. رنگ تفریح که به صدا در می آمد، دوان دوان سراغ کمد های قرمز رنگ کوچکمان می رفتیم؛ وسایل زنگ گذشته را می گذاشتیم و کتابهای زنگ آینده را بر می داشتیم و تلّی از کتاب و دفتر در بغل، عازم کلاس بعدی می‌شدیم - و من از خیال اینکه این کارخانه ی کوچک، هاگوارتز من شده بود، چه ذوقی داشتم- همان سال بود که با تمام کلاس‌ها و راه‌پله هایی که هزاران بار بالا و پایینشان کردیم تا کلاس‌هایمان را یاد بگیریم، خاطره ساختیم. و همان سال بود که ما معجزه ی کلاس هایی را کشف کردیم که پنجره هایشان رو به باغچه ی حیاط باز می‌شد. آن‌ها، عجیب با بقیه فرق داشتند، خصوصا روزهایی که برف و باران می‌بارید.
ما راه ِ کلاس‌ها و فاصله ی بین پله ها و زاویه ی پاگردها ی میان راه‌پله ها را بهتر از خطوط کف دستمان یاد گرفته بودیم، آن‌قدر که با چشمان بسته فاصله ی کلاس‌ها را می‌پیمودیم. ما تمام این کارخانه ی کوچک را یاد گرفته بودیم و وقت ِ آن بود که خودمان را یاد بگیریم. خیلی وقت‌ها دلتنگی‌هایمان را، اشک هایمان را و قلبمان را در گوشه های دنج حیاط جا می‌گذاشتیم. ما بارها زیر باران جا ماندیم و هربار بیشتر فهمیدیم که نمای خاکستری رنگ ِ این کارخانه ی کوچک، وقتهایی که باران می‌زند، با تمام غمگین بودنش زیباست.
و امسال، ما 9/1 بودیم. کلاس زرد رنگی که پنجره ای رو به خیابان داشت. روزهای زمستان که بعد از رسیدنمان به مدرسه، هنوز شب بود و تاریک بود و باران بود، ما چراغ‌ها را خاموش نگاه می‌داشتیم و با چشمان خواب‌آلوده، می‌نشستیم به تماشای ماشین‌هایی که در تاریکی می‌رفتند و صدای عبور چرخ‌هایشان از آسفالت خیس، تنها صدایی بود که در کلاس شنیده می شد. هر کداممان که از راه می‌رسید، دیگران را دیوانه می‌نامید اما خیلی زود، بی هیچ حرفی کنارشان می‌نشست و تماشا می‌کرد. چیزی ته وجود همه ی ما مشترک بود و حجم ِ زیادی از آن را، انتظار غمگینمان برای به پایان رسیدن امسال تشکیل می‌داد.
و حالا، این ماییم. با کوله باری از خاطرات بزرگ و کوچکمان. خاطره ی روزهایی که اشک‌هایمان دل زمین را لرزاند و روزهایی که صدای خنده های شادمانه مان تا آسمان رفت. روزهایی که یکی از ما خسته شد، دیگران دستش را گرفتند و از جا بلندش کردند، یا روزهایی که از یاد بردند یک نفرشان را چند قدم عقب تر جا گذاشته اند و لابد آن یک نفر با خودش فکر کرد چه قدر تنهاست.

لحظه هایی که یکی از ما، بی مقدمه زیر آواز می زد و بقیه بی چون و چرا همراهی اش می کردند و چند لحظه ی بعد که با ورود معلم به خود می آمدیم، می فهمیدیم که همه در حال خواندن و رقصیدن بوده ایم. 

لحظه هایی که دلگیر شدیم، فریاد کشیدیم، از خوشحالی ِ یکدیگر ذوق کردیم یا غصه ی دیگری، بغض شد و در گلویمان نشست. لحظه هایی که دست یکدیگر را گرفتیم، خواندیم و رقصیدیم و همپای یکدیگر قد کشیدیم و خندیدیم و خندیدیم
و حالا، این ماییم. که فکر می‌کردیم پیمودن این راهروهای طولانی، ده سال طول می‌کشد. و حالا، بعد از ده سال، کوله بار خاطرات بر دوش، این کارخانه ی کوچک  انگاری تمام این رفت و آمد ها فقط به اندازه ی چند لحظه ی کوتاه بوده است.
 

امضاء: 7/1، 8/1 و 9/1 . 


* قسمت هایی از متن که زیرشان نقطه چین دارند، حاوی تصاویر مناطق توصیف شده اند.* 


امروز، با تمام کلاس های طبقه سوم خداحافظی کردیم. حتی با اسکلت ِ نصفه و نیمه ی آزمایشگاه زیست. و چه کسی فکرش را می کرد من از همین الآن، این قدر دلتنگ این سایه ی خنک باشم؟


گمانم نه همیشه، که هرگز آن طوری نمی شود که فکرش را می کنیم. و امان از این چرخه های ناتمام ِ دویدن ها و دورتر شدن ها!


من، فقط می ترسم. خب؟ فقط می ترسم. حالا که بعد از اینهمه بی تابی به یک تکه از این دنیا عادت کرده ام، دو دستی پس دادنش، و با چشمان ٍ بسته به استقبال ناشناخته ها رفتن، سخت است. و غمگین. و این، یگانه داستان ِ " صحنه ی یکتای هنرمندی ما" ست.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خاطرات شهدای آباده نوید مارکت پلاکت آهنگ جدید خدمات خودرو و مشاغل شیراز فروشگاه صنایع چوبی چوبکار نوشته های یک عاشقِ مغرور پویافایل فروشگاه کورش اسپرت تهران راپل